دفترچه یادداشت ری را

ساخت وبلاگ
آن شب موقع رفتنش، هوا سرد بود و باد خنکی می وزید ؛ گوشهایم سرخ شده بود.پیراهنی که به خاطر همرنگی با چشمهایش برایش خریده بودم را به تن داشت... دستان بزرگش را روی شانه ام گذاشت ، و من چقدر عاشق آن سنگینی دستانش بودم.با دقت به چشمان بسیار شفافش نگاه کردم و به او گفتم که تا قبل از تو ، معنی واقعی خوشبختی را نمی دانستم، و هرگز فکرش را نمیکردم که بتوانم در این دنیا یک نفر را انقدررر دوست بدارم..از ورای شیشه های جدا کننده و آخرین gate فرودگاه ، از دور در هوا بوسه ای برایش فرستادم و آنی به این فکر کردم که چقدر تماشا کردنش را دوست دارم ، و چقدر طرح اندامش برایم آشناست ، طوری که می توانم او را از بین همه ی آدم ها به راحتی تشخیص دهم.همان لحظه حس خواستن ، خواستن جسمش سراپای وجودم را فرا گرفت...من تمام دین خود رادر طوافِ چشم تــوهفتمین دورم کجا بود ؟!دور اول باختــــــــم...پاورقی:معلمت خودم بودم دیگه !همینه که وقتی میگم عید نمیای پیشم ؟ .. میگی دلم میخواد بیام اما تو ولخرجی کردی و حالا پس اندازی نداریم که من بلیط بخرم . + نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۱ساعت &nbsp توسط ری را  دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 79 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 23:49

هی میخنده و هی میخنده ... فقط به این خاطر که من داد میزدم " بدویید دستبند آوردیم ، دستبند ".تقریبا هر ماه یه جشن به هر بهانه ای که شده توو خونه شبه پدری برگزار میشه ... شرکت کردن بچه ها و شادی و شعر خونی براشون الزامیه و بودن حامی ها اختیاری .اما من پای ثابت تمام جشن هاشونم ...این جشن ها بهترین فرصته واسه من، که با بارانا وقت بگذرونم و نگاش کنم ... فرصته واسه کشف کردنش.قرار بود بچه های این خونه با مفهوم پول و کسب و کار آشنا بشن ... گفته بودن که هر کدوم از بچه ها فکر کنه و یه چیزی واسه فروش بذاره ؛ مثلا نقاشی هاشون ، یا کاردستی و غیره.سپردم به بارانا که تصمیم بگیره چی بفروشه ... قبلا براش یه جعبه مهره های دستبند خریده بودم که باهاشون دستبند واسه خودش درست کنه ؛ پیشنهاد داد که اونا رو درست کنیم و بذاریم واسه فروش.حدود 10 تا دستبند با هم درست کردیم و هی طرح دادیم که هر کدوم رو چطوری بسازیم ... مهره هامون که تموم شد ، گفت که من برم بازم از این بسته ها بخرم که دستبند طراحی کنیم ... اما بعدتر یه کوچولو فکر تقلب زد به سرم !من و بارانا قراره کنار هم خوش باشیم و وقت بگذرونیم ... به اندازه کافی هم دستبند درست کرده بودیم ، خب چرا ده تا دیگه اش رو آماده نخریم ؟!.با بیست تا دستبند بساط کاسبیِ من و بارانا آماده شد !مسئول به هر کدوم از بچه ها 4 تا پنج هزار تومنی داده بود که برن از هم دیگه خرید کنن ... توو این خونه سن بچه ها زیر 7 سال هستش و مدرسه نرفتن ، اونا درست با مفهوم پول آشنا نیستن .حساب کردم که هر دستبد برامون 10 تومن در اومده ، گفتم بیا هر دستبند رو 3 تا پنج تومنی بفروشیم ... قبول نکرد ! .. گفت هر 4 تا پولشون رو بهم بدن یه دستبند می تونن بردارن !!!داشتم دستبندها رو روی میز میچیدم ، دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 23:49

امروز را اینجا می نویسم که یادم نرود ، که اگر ننویسمش در پس زندگی و روزمرگی ها گم میشود ، که انسان فراموشکار ترین است.هر چه یورو و دلار و حساب ریالی داشتم همه را خرج کرده بودم ، هم برای خودم ، که همان دخل خرج روزانه ام بود ... و هم برای جهیزیه مادرشوهر ، سفرهایشان ، محک ، مادر محمد ، بارانا ووو ....حساب بانکی تقریبا خالی شد و استرس بی پولی میرفت که آزار دهنده شود.دیشب مادر گفت که برای خانومی نیازمند میخواهد ویلچر تهیه کنند ، 12 میلیون ...از من کمک خواست و من گفتم که پولی ندارم.امروز صبح دوباره گفت که توانسته 11 میلیونش را جمع کند از خودش و خواهر برادرم ... اینکه حالا یک تومانش را من بدهم.باور نمیکرد که انقدر بی پول شده باشم ... به او نگفته بودم که دو نفر از آشنایان همین اواخر از من پول قرض گرفته اند ، یکی برای تعمیرات خانه اش و دیگری برای کسب و کار شب عیدش.در خلوت به من گفته بودند، و خواستم جلوی مادر آبرو داری کنم و به او نگفته بودم ....امروز خیلی عصبی بودم که چرا پولی برای کمک کردن ندارم ... چطور میشود که من یک میلیون هم نداشته باشم ؟!مادرِ بی خبر از جیب من ، اصرار میکرد که این یک میلیون را به او بدهم و با او سرِ بی پولی ام شوخی نکنمتتمه حساب دو کارت را خالی کردم و یک میلیون شد ، برای خرید ویلچر به حساب مادر ریختم.غمگین بودم و عصبی .. از این جهت که چرا نتوانستم همان دیشب مبلغ را واریز کنم و انقدر بی پول شده ام ... بعدتر هول کردم که اگر به طور مثال همین فردا مادر بگوید از سر کوچه یک ماست بخر ، حتی پولی در همین حد برایم نمانده است.من تا به حال انقدر از نظر مالی به صفر مطلق نرسیده بودم....من بدون روتوش:یک ساعت بعد مستاجر بدون هیچ برنامه قبلی ، با من تماس گرفت که وامی 50 میلیونی دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 23:49