آن شب موقع رفتنش، هوا سرد بود و باد خنکی می وزید ؛ گوشهایم سرخ شده بود.پیراهنی که به خاطر همرنگی با چشمهایش برایش خریده بودم را به تن داشت... دستان بزرگش را روی شانه ام گذاشت ، و من چقدر عاشق آن سنگینی دستانش بودم.با دقت به چشمان بسیار شفافش نگاه کردم و به او گفتم که تا قبل از تو ، معنی واقعی خوشبختی را نمی دانستم، و هرگز فکرش را نمیکردم که بتوانم در این دنیا یک نفر را انقدررر دوست بدارم..از ورای شیشه های جدا کننده و آخرین gate فرودگاه ، از دور در هوا بوسه ای برایش فرستادم و آنی به این فکر کردم که چقدر تماشا کردنش را دوست دارم ، و چقدر طرح اندامش برایم آشناست ، طوری که می توانم او را از بین همه ی آدم ها به راحتی تشخیص دهم.همان لحظه حس خواستن ، خواستن جسمش سراپای وجودم را فرا گرفت...من تمام دین خود رادر طوافِ چشم تــوهفتمین دورم کجا بود ؟!دور اول باختــــــــم...پاورقی:معلمت خودم بودم دیگه !همینه که وقتی میگم عید نمیای پیشم ؟ .. میگی دلم میخواد بیام اما تو ولخرجی کردی و حالا پس اندازی نداریم که من بلیط بخرم .
+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۱ساعت   توسط ری را دفترچه یادداشت ری را...
ما را در سایت دفترچه یادداشت ری را دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : gozareomrrro بازدید : 79 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 23:49